حلماحلما، تا این لحظه: 12 سال و 5 روز سن داره

*** حلما***

6 ماه گذشت!!!!

نازنینم چقدر زود گذشت ... هر روز که میگذره بیشتر بهت وابسته میشم و میفهمم که چقدر دوستت دارم...  عشق مامان روز به روز خشگل تر و شیطون تر و بانمک تر میشه... تازگیها  یکم سینه خیز میره ، کلی سر و صدا میکنه و از خودش صدا در میاره میگه ماماماما... وای خدای من دلم برای دخملم ضعف میره...دیگه کم کم داره  بدون کمک میشینه... خیلی برام عزیزی نازنین مامان     چند روز قبل از 6 ماهگی حلمای مامان، تولد باباجون کاظم بودرفتیم خونه باباجون و با خاله ها تولد بابا جون و جشن گرفتیم .... جاتون خالی کلی خوش گذشت ... خدایا همه عزیز جون ها و بابا جون ها و آقا جون ها و مامان جون ها رو برای نی ...
15 آبان 1391

بازدید از نمایشگاه مادر، نوزاد و کودک

حلمای نازنین مامان، امروز همراه مامانی و بابایی به نمایشگاه مادر، نوزاد و کودک رفت. عشق مامان با تعجب و دقت زیاد به همه چیز نگاه میکرد براش خیلی جالب بود آخه همه چیز رنگارنگ بود و جلب توجه میکرد. از اونجا کلاه و جوراب شلواری برای جیگرم خریدیم. متاسفانه دوربین همراهم نبود اما با گوشی بابایی چند تا عکس از دخمل نازم گرفتیم... الهی قربونت برم که همش سرت این ور و اون وره.   ...
15 مهر 1391

حلمای من خانومی شده برای خودش...

حلمای قشنگم دوشنبه هفته گذشته گوشهایش را سوراخ کرد و دو تا گوشواره قرمز کوچولو هم به گوشش انداخت. الهی بمیرم وقتی داشتن گوشهاشو سوراخ می کردن اینقدر ترسیده بود و گریه میکرد که نفسش بریده بریده شده بود. . . . اما بعدش زودی آروم شد ... این عکس بالا رو هم بابایی از دخمل نازش گرفته وقتی که به خونه برگشتیم.  .......... دیروز حلما کوچولو همراه مامانی و بابایی به باغ خاله فرزانه جونش رفت و کلی بهش خوش گذشت ... دوستاش هم اونجا بود ... ناناز مامان چون دورو برش شلوغ بود خوب نتونست بخوابه شب که داشتیم برمیگشتیم کلی داغون بود و عصبانی.... تو عکس بالا هم که حلمای مامان همراه فاطمه جون و علیرضای عزیز و علی کوچولو نشسته ...
25 شهريور 1391

چهار ماهگی عروسکم

خشگل من امروز 4 ماهش شد این چند روزه خانومی مامان رفته بود مسافرت. یه گشتی تو شمال زد و کلی از فامیلارو دید. عسلم دیگه سعی میکنه برگرده و دمر بشه و بعضی اوقات با تلاش زیاد برمیگرده. تازگیها با لباش صدا در میاره و سعی میکنه همون کاری و که براش انجام دادیم و انجام بده ... خونه آقاجون و عزیز جون به حلمای نازنین خیلی خوش میگذره ... عزیز جون صبح روز اولی که رسیدیم حلمای نازنینم رو با چادر به پشتش بست  حلما هم محکم از لباس عزیز جونش گرفته بود با تعجب همه جارو نگاه میکرد ... قربون چشمات بشم من... یه روز هم همراه خانواده عمه فرشته و عمه منیره و عمه سمیره و آقاجون و عزیز جون رفتیم به جنگلهای آب پری .. جاتون خالی خیلی خوش گذشت...ه...
11 شهريور 1391

سفر به غرب ایران

هفته پیش همراه خانواده های خاله وجیهه و خاله شکوه و خاله فاطمه و باباجون رفتیم به سمت غرب ایران. این عکس بالا در امامزاده کوه همدان گرفته شده  حلما جونم همراه با سهیل و زینب کوچولو... شهر بعدی سنندج بود و  مریوان ... این هم حلمای قشنگم در شهر دیواندره ... اینجا یکم ایستادیم برای استراحت... آخرین شهری هم که رفتیم شهر بانه بود البته بهتره به جای شهر بگم مرکز خرید بانه... این عکس زیر هم پارک دکانان هست توی بانه کلاه پسرخاله سهیل و قرض گرفتیم که از حلما عکس بندازیم. قربونت برم مامانی..... ...
31 مرداد 1391

اولین احیای حلما کوچولو

حلمای نازنین مامان الان دیگه سه ماهشه . مامانی و بابایی و خوب میشناسه... تازگیها تا کسی غیر از مامان و بابایی و می بینه غریبی می کنه و بغض می کنه... ای جان مامان الهی قربون اون لبای ناز و کوچولوت بشه که وقتی بغض میکنی با مزه میشه... خانوم خانومای من امسال در اولین ماه رمضون عمرش حضور داشت و همچنین در اولین شبهای قدر. حلمای مامان، مامانی و بابایی رو توی این شبهای قدر همراهی کرد... دعای مامانی برای دختر گلش این بود که سلامت باشه و عاقبت بخیر و دیگه اینکه سالهای سال بتونه این شبهای قدر و درک کنه. عزیز دل مامان خیلی دوستت دارم... ...
23 مرداد 1391

بزن بریم شمال

هفته پیش که هفته اول ماه رمضون بود رفتیم شمال ، هوای شمال خیلی گرم بود ... شبها یکم هوا خنکتر میشد. یکی از این روزها که شمال بودیم همراه خانواده عمه منیره و یلدا جون دختر عمه سمیره رفتیم دریا.بابایی حلما رو بر تو آب و حسابی نازنینم آب تنی کرد... بابایی و شوهر عمه منیره توی شنها رو کندن و حلمارو نشوندن توی شن... الهی بمیرم ناناز من اول یکم ترسید بعد زودی درآوردیمش یک عکس ناز هم لب دریا انداخت که در زیر مشاهده می کنید: یه شب از همون شبهایی که شمال بودیم حلما همراه مامان و بابایی به هتل مروارید خزر در ایزد شهر رفت و یه تفریح کوچک همراه همدیگه داشتیم... اونجا یه اسکه داشت که روی اون صندلی های هم برای نشستن داشت...
9 مرداد 1391

از زنجان تا کتله خور

اولین تابستون زندگی حلمای مامان همراه بود با ایرانگردی . چند روز بعد از مشهد و شمال که برگشتیم همراه خاله وجیهه و خانواده اش رفتیم به سوی زنجان. این سفر کاملا در محیطی آرامبخش بود وبه هممون کلی خوش گذشت. جاتون خالی ... تو این عکس حلمای مامان خیلی شاد و خوشحاله آخه با پسرخاله هاش رفته بود سفر. این زیر هم یه عکس سه نفره از حلما و سهیل و سپهر در پارک ورودی شهر زنجان... البته حلمای نازنینم از خستگی زیاد خوابش برده بود... یه جاده خارج از شهر زنجان بود به سمت طارم  این جاده بسیار خوش آب و هوا بود و کلی هم باد می وزید و هوا سرد بود یه عکس خیلی خیلی فوری از نازنینم گرفتیم ...آخه باد تند بود اذیت می شد. ...
27 تير 1391

عسل مامان واکسن زده...

    عسل خانوم مامان امروز صبح واکسن دو ماهگی زد . الهی بمیرم برای دخترم هر دوتا پاهاش درد میکنه.. صبح خیلی گریه کرد. از وقتی که اومدیم خونه با اینکه استامینوفن هم بهش دادم. اما بازم درد داره . تا پاشو تکون میده کلی ناله میکنه. الهی فدات بشه مامانی.... این عکس قشنگ رو هم بابایی امروز صبح انداخته وقتی که دختر آماده شد بریم واکسن بزنیم. مرسی بابایی...   ...
12 تير 1391
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به *** حلما*** می باشد