حلماحلما، تا این لحظه: 11 سال و 11 ماه و 26 روز سن داره

*** حلما***

بانوی سه ساله

از اول ماه محرم یک حال بخصوصی دارم با دیدن حلما، ناخودآگاه اشک از چشمانم جاری میشود... این اشک این بار نه از سرذوق و نه از سر دلتنگیست، بلکه این اشک معنای دیگری دارد... این اشک معنای سوختن دارد معنای احساس عاشقانه یک پدر به دخترش و یک دختر به پدرش ... و حالا چرا اشک؟؟ امسال محرم بیشتر میتوانم درک کنم آن بانوی سه ساله را، آن گوشهای خونین را، آن دلتنگی ها را، آن وابستگی ها را، آن لب تشنه را، آن اشکهای سه ساله را، آن پاهای زخمی را و ... بانوی سه ساله جانم به فدایت ******************************************************************* وقتی دلتنگی های حلمارو برای چند دقیقه دیر رسیدن پدرش میبینم، وقتی که بهو...
6 آبان 1393

پارک پردیسان

دیروز عصر، مامانی وسایل و آماده کرد (غذا و میوه و آب و چایی و خوراکیهای مخصوص حلما و...) . به اداره بابایی رفتیم و دم در منتظر شدیم تا بیاد و 3نفری به پارک بریم. بابایی پیشنهاد داد بریم پارک پردیسان و حلما و مامانی هم قبول کردند...از موارد خاص بود که تنهایی رفته بودیم پارک . همیشه همراه خاله ها بودیم و حلما تنها نبود اما باز هم خوب بود و آب و هوای سرمان کلی عوض شد. حلما توپش رو هم همراه خودش آورده بود تا همبازیش بشه. اول یکم تنهایی بازی کرد بعدش مامانی بهش پیوست و بعد از آن بابایی همراهیش کرد و بعد نوبت رسید به خوراکیهای خوشمزه از میوه و ژله و خرما گرفته تا ....خلاصه خوراکیها حلمارو سخت مشغول کرد. ب...
21 شهريور 1393

مسافرت 3 روزه به دیار پدری

هفته پیش سه شنبه رفتیم شمال. بعد از عید این اولین باری بود که میرفتیم بخاطر مشغله های مامان نمیشد... اول رفتیم ساری لب ساحل... سر راه یکجا توقف کردیم تا شام بخوریم حلمای مامان هم همش میگفت مامان عکس بگیر... اینم عکس فردا صبح وقتی از خواب بیدار شد. زن عمو کافیه زحمت کشید و استخر بادی امیرجهان و آماده کرد و این دو تا وروجک کلی آب بازی کردند... همون شب رفتیم خونه عمه سمیره و حلما با صندلی کوچک اتاق یلدا تا آخر وقتی که برگردیم خونه سرگرم بود.فردای اون شب هم رفتیم خونه عمه منیره، حلما هم با عروسکهایی که عمه جونش در اختیارش گذاشته بود کلی سرگرم ب...
21 شهريور 1393

گردش نیمروزی2

سه هفته پیش بود که خانواده دایی محمد رضا اومده بودن خونمونو حلما دو رو برش کلی شلوغ بود و بهش خوش میگذشت این چند روزی که خونمون بودن حلما در استراحت بود به مهد نمیرفت و همش تو خونه با بچه ها بازی میکرد... طبق معمول گردشهای همیشگی و درخواست مهمانهای عزیز باز هم رفتیم جای همیشگی ... خوب چه کنیم که حلما هم خیلی دوست داره....   ...
21 شهريور 1393

کچل کچل کلاچه...

بعد از عروسی خاله مائده، طبق قرار قبلی مامانی و بابایی حلما کچل شد... وای که وقتی که کچل شد توی دل مامانی یهو خالی شد و مامانی زد زیر گریه. خودش دلیلشو هم نمیدونست... اما خوب چه میشه کرد یهو دید دختر نازش کچل شده ... اینم اولین عکس از حلمای کچل بعد ازینکه موهای حلما کچل شد یادمون افتاد ای بابا جشن عقد خاله محدثه درپیش هست و حلما مو ندارد... وقتی خاله محدثه و مامانش حلمارو دیدن کلی غر به مامانی زدن که چرا کچلش کردی  این عکسهای زیری هم خاله محدثه گرفته وقتی خونشون بودیم برای کارهای مراسم عقد بالاخره جشن عقد خاله محدثه رسید و حلما کچل هم ازونجایی که مامانی روی کچلیش حساسه همش یا کلاه روی سرشه یا دستمال سر...
21 شهريور 1393

عروسی...

بعد از ماه رمضان حلما همش توی حال و هوای عروسی بود آخه عروسی خاله مائده بود. هر وقت آهنگ میشنید شروع میکرد به رقصیدن و دست زدن و تندتند میگفت بریم عروسی خاله مائده ... هفته قبل از عروسی مامانی همراه خاله محدثه رفت بازار تا یه سری خرید بکنه این دو تا لباس خشگل و خاله محدثه برای حلما خرید. بالاخره روز عروسی خاله مائده رسید و حلما توی عروسی تمام مدت بغل خاله و جیهه بود هر چند که مامان خیلی بهش خوش گذشت ولی خیلی شرمنده شد...   ...
20 شهريور 1393

گردشهای نیم روزه

قبل از ماه رمضان هستی دختر دایی امید همراه مامان و باباش اومد تهران و این چند روزی که هستی خونه ما بود حلما بهش خیلی خوش گذشت البته باید بگم که خاله معصومه خیلی خیلی اذیت شد...یکی از همین روزها بچه ها رو بردیم به گردش و دیگه همه میدونن کجا بله سرزمین عجایب... یه گردش دیگه هم بعد ماه رمضان داشتیم اونم پارک دوست داشتنی پلیس همراه مامان و بابایی و خاله شکوه و خاله وجیهه... واینم پارک قائم همراه همه خاله ها.... ...
20 شهريور 1393

قندک

مامانی از بس که توی سایت های مختلف سر میزنه و همش دنبال اینه که ببینه چه چیزی هست که برای دختر نازش مفید باشه و سرگرم کننده که یه روز تبلیغات تئاتر قندک به چشمش خورد و با خاله مائده قرار گذاشت تا علیرضا رو هم بیاره و 4 نفره به تماشای تئاتر رفتیم . علیرضا و حلما خیلی بهشون خوش گذشت و این از هر چیزی برای ما لذت بخش تر بود. ...
20 شهريور 1393

تولد 2 سالگی

خداروشکر میکنم بخاطر حضورت و بخاطر اینکه تورو به ما هدیه داد ... نازنینم تولدت مبارک.. شب تولد حلما همراه مامانی و بابایی به سرزمین عجایب رفت کلی بهش خوش گذشت.. فردای اون شب یعنی روز 11 اردیبهشت ماه که تولد حلما بود بابایی کیک خرید و یه تولد کوچک همراه با مامان جون داشتیم.. اما این تولد 2 سالگی همچنان ادامه داشت چونکه فرداش یعنی 12 اردیبهشت رفتیم به باغ خاله فرزانه و خاله فرزانه هم یه تولد کوچک برای حلما گرفت. ...
20 شهريور 1393
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به *** حلما*** می باشد