حلماحلما، تا این لحظه: 12 سال و 18 روز سن داره

*** حلما***

هیس!!! دخمل مامان مطالعه میفرمایند...

کوچولوی مامان تا میبینه تو دستم کتاب هست و دارم مطالعه میکنم سریع کتابشو برمیداره و مثلا میخواد بخونه کلی هم سرو صدا داره خوندنش. توی عکس زیر هم داره تلاش میکنه کتابشو ورق بزنه ... قربونت برم الهی با این کارات.... ...
6 دی 1391

بلند ترین شب سال

حلمای نازنین مامان امسال دو بار مراسم شب چله یا همون شب یلدا رو توش شرکت داشت. شب اول: چهارشنبه شب بود که خانواده عمه فرشته آمدن خونمون و مراسم شب چله رو دور هم گرفتیم و کلی خوش گذشت. وای که چی بگم از این دو تا فسقلی ها ... حلما و محیا... کلی شیطونی کردن . زیاد نمیشه به هم نزدیکشون کرد موهای همدیگرو میکشند و جیغشون درمیاد... شب دوم : یعنی پنج شنبه شب رفتیم خونه باباجون کاظم... جاتون خالی کلی خوش گذشت ... از انار گرفته تا آجیل و هندوانه و کلی خوردنی های خوشمزه بود ... حیف حلمای قشنگم نمیتونه بخوره فقط سه تا دونه انار خورد ، البته آبشو چکوندم تو دهنش و همین طور یکمی آب هندوانه.... ایشالا سال دیگه میتونه بخوره...در کنار ...
3 دی 1391

عسلم از شمال سوغاتی آورده اگه گفتی چیه؟؟؟

هفته پیش دخمل مامان همراه مامانی و بابایی یه سفره چند روزه داشت به دیار پدری. وای چه هوایی داشت شمال... هر چقدر بگم عالی کم گفتم... دور از این همه دود و آلودگی تهران بودن حتی برای چند روز هم غنیمته حلمای مامان هم با اینکه تهران یکم مریض بود و سرفه میکرد تا رفتیم شمال حالش خوب شد و سرفه هاش قطع شد. جاتون خالی کلی خوش گذشت ... دیدار فامیلها از همه مهتر آقاجون و عزیز جون خیلی عالی بود... یه روز بعد از ظهر همراه عزیز جون رفتیم بازار یه روز دیگه رفتیم دریا و کلی مهمونی رفتیم... خلاصه خیلی خوش گذشت. عسل مامان کلی گردش کرد. روزی که رفتیم لب دریا حلما با تعجب به صدای امواج گوش میکرد و همش میخواست برگرده موجها رو نگاه کنه به زور تو...
22 آذر 1391

سفر یک روزه زیارتی - سیاحتی حلما کوچولو

حلمای نازنین مامان سه شنبه همراه مامانی و بابایی به شهر ساوه رفت ... بابایی اونجا کار داشت  به همین خاطر ما هم همراهیش کردیم.... ظهر برای ناهار که رفتیم حلمای مامان توی رستوران دوست پیدا کرد و با خانم صاحب رستوران کلی دوست شد و براش کلی ادا درآورد... تا ساعت 4 ساوه بودیم... وای چی بگم براتون از انارهای خوشمزه... ما هم یکم انار خریدیم.... حیف که دخمل مامانی نمیتونه بخوره... از ساوه حرکت کردیم به سمت شهر قم حلمای نازنین برای اولین بار بود به زیارت حضرت معصومه میرفت... ناناز مامان همراه بابایی به زیارت رفت... دست بابایی درد نکنه... از اونجا به سمت جمکران حرکت کردیم .... واقعا این قسمت از سفرمون خیلی معنوی بودو فض...
8 آذر 1391

السلام علیک یا ابا عبدالله الحسین

سرش به نیزه به گل های چیده می ماند به فجر از افق خون دمیده می ماند یگانه بانوی پرچم به دوش عاشورا به نخل سبز ز ماتم تکیده می ماند میان خیمه ی آتش گرفته، طفل دلم به آهویی که ز مردم رمیده می ماند شب است گوش یتیمان ز ضربت سیلی به لاله های ز حنجر دریده می ماند رقیه طفل سه ساله که حوری حرم است به آن که رنج نود ساله دیده می ماند امام صادق حق پشت ناقه ی عریان به زیر یوغ چو ماه خمیده می ماند شوم فدای شهیدی که در کنار فرات به آفتاب به خون آرمیده می ماند هلال یک شبه ی من، ز چیست خونینی؟ نگاه تو به دل داغ دیده می ماند حکایت احد و اشک چشم خونینش به اختران ز گردون چکیده می ماند اول از همه ایام شهادت سید و سالار شهیدان رو تسلیت میگم. ح...
8 آذر 1391

تولد ملیکای عزیز

١٨ آبان تولد ملیکای عزیز بود. حلمای مامان همراه مامانی و بابایی به این جشن تولد رفت. ملیکا جون دوستاش دعوت کرده بود . به بچه ها کلی خوش گذشت. دوستهای عزیزش کادو های قشنگی براش آورده بودند. کلی هم با هم بازی کردند.  ملیکا جونم ایشالا هزار ساله بشی...   راستی چی بگم از محیا کوچولو بس که ناناز و جیگر شده و کلی هم شیطون شده .... خدا حفظت کنه شیطون بلا ...ایشالا به زودی تولد تو و حلمای مامان بشه و تولد یک سالگی شمارو جشن بگیریم. خوب بگم براتون که دیروز یعنی جمعه حلما کوچولو یه گردش مختصر داشت. با سهیل و سپهر به پارک رفت و جاتون خالی روز خوبی و گذروند.سهیل جونم الهی قربونت برم که اینقدر با محبتی...حلمای مامان فد...
20 آبان 1391

6 ماه گذشت!!!!

نازنینم چقدر زود گذشت ... هر روز که میگذره بیشتر بهت وابسته میشم و میفهمم که چقدر دوستت دارم...  عشق مامان روز به روز خشگل تر و شیطون تر و بانمک تر میشه... تازگیها  یکم سینه خیز میره ، کلی سر و صدا میکنه و از خودش صدا در میاره میگه ماماماما... وای خدای من دلم برای دخملم ضعف میره...دیگه کم کم داره  بدون کمک میشینه... خیلی برام عزیزی نازنین مامان     چند روز قبل از 6 ماهگی حلمای مامان، تولد باباجون کاظم بودرفتیم خونه باباجون و با خاله ها تولد بابا جون و جشن گرفتیم .... جاتون خالی کلی خوش گذشت ... خدایا همه عزیز جون ها و بابا جون ها و آقا جون ها و مامان جون ها رو برای نی ...
15 آبان 1391

بازدید از نمایشگاه مادر، نوزاد و کودک

حلمای نازنین مامان، امروز همراه مامانی و بابایی به نمایشگاه مادر، نوزاد و کودک رفت. عشق مامان با تعجب و دقت زیاد به همه چیز نگاه میکرد براش خیلی جالب بود آخه همه چیز رنگارنگ بود و جلب توجه میکرد. از اونجا کلاه و جوراب شلواری برای جیگرم خریدیم. متاسفانه دوربین همراهم نبود اما با گوشی بابایی چند تا عکس از دخمل نازم گرفتیم... الهی قربونت برم که همش سرت این ور و اون وره.   ...
15 مهر 1391

حلمای من خانومی شده برای خودش...

حلمای قشنگم دوشنبه هفته گذشته گوشهایش را سوراخ کرد و دو تا گوشواره قرمز کوچولو هم به گوشش انداخت. الهی بمیرم وقتی داشتن گوشهاشو سوراخ می کردن اینقدر ترسیده بود و گریه میکرد که نفسش بریده بریده شده بود. . . . اما بعدش زودی آروم شد ... این عکس بالا رو هم بابایی از دخمل نازش گرفته وقتی که به خونه برگشتیم.  .......... دیروز حلما کوچولو همراه مامانی و بابایی به باغ خاله فرزانه جونش رفت و کلی بهش خوش گذشت ... دوستاش هم اونجا بود ... ناناز مامان چون دورو برش شلوغ بود خوب نتونست بخوابه شب که داشتیم برمیگشتیم کلی داغون بود و عصبانی.... تو عکس بالا هم که حلمای مامان همراه فاطمه جون و علیرضای عزیز و علی کوچولو نشسته ...
25 شهريور 1391

چهار ماهگی عروسکم

خشگل من امروز 4 ماهش شد این چند روزه خانومی مامان رفته بود مسافرت. یه گشتی تو شمال زد و کلی از فامیلارو دید. عسلم دیگه سعی میکنه برگرده و دمر بشه و بعضی اوقات با تلاش زیاد برمیگرده. تازگیها با لباش صدا در میاره و سعی میکنه همون کاری و که براش انجام دادیم و انجام بده ... خونه آقاجون و عزیز جون به حلمای نازنین خیلی خوش میگذره ... عزیز جون صبح روز اولی که رسیدیم حلمای نازنینم رو با چادر به پشتش بست  حلما هم محکم از لباس عزیز جونش گرفته بود با تعجب همه جارو نگاه میکرد ... قربون چشمات بشم من... یه روز هم همراه خانواده عمه فرشته و عمه منیره و عمه سمیره و آقاجون و عزیز جون رفتیم به جنگلهای آب پری .. جاتون خالی خیلی خوش گذشت...ه...
11 شهريور 1391
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به *** حلما*** می باشد