حلماحلما، تا این لحظه: 12 سال و 18 روز سن داره

*** حلما***

میرم به کودکستان ... میان آن گلستان

حلمای مامان یه چند روزی هست که میره مهد کودک ... آخه مامانی برگشته به کارش و حلما جون از صبح تا ظهر میره مهد نزدیک محل کار مامان یعنی مهدکودک فروغ... روزهای اول خیلی سخت بود البته برای مامانی بیشتر ... حلمای نازنینم وقتی محیط مهد و مربی های با محبت و بچه ها رو دید زیاد دلتنگی نمیکرد .... الان تقریبا 10 روزی هست که عسلم میره مهد و روزهایش را با همسن هایش سپری می کند. آخ الهی قربونت برم وقتی که صبح از خواب بلند میشه، کلی سرحال و شاد ... فدات بشم که اینهمه خوشرویی... توی مهدشون کلی اسباب بازی و وسیله بازی هست ...  عزیز مامان از بس که تو مهد مشغوله میاد خونه فقط خوابه... خداروشکر دخملی من به مهد عادت کر...
5 ارديبهشت 1392

نوروز 92

باز هم عید همگی مبارک ... امیدوارم تعطیلات خوش گذشته باشه... برای ما که خوب بود.جاتون خالی!! حلمای نازنینم به همراه مامانی و بابایی سوم عید به سرزمین پدری رفت و اوقات خوشی رو گذروند... جیگر طلا توی این روزهایی که شمال بود ، هر روز با مامانی و بابایی یه جایی می رفت... اولش رفت بازار همینجوری که داشت گشتی می زد، به مغازه عمه سمیره همه یه سری زد و کلی شیطونی کرد... عمه جونش هم از فرصت استفاده کرد و یک عینک دودی گذاشت رو چشمهای دخملی.... قربونت برم الهی... دخملی تکون نمیخورد تا عینک از روی چشمهاش نیفته ... یه روز دیگه رفتیم خونه دایی امید... اینم از دخملی مامان و هستی نازنینم ... دایی امید و معصومه جون...
20 فروردين 1392

نوروز 1392 مبارک...

یا مقلب القلوب و الابصار یا مدبر اللیل و النهار یا محول الحول و الاحوال حول حالنا الی احسن الحال   عید همگی مبارک باشه . امیدوارم سالی پر از سلامتی و خوشبختی و آرامش داشته باشید. جیگر طلای ما یعنی حلمای نازنینم از روز سه شنبه خودشو آماده میکرد برای سال نو. اولش همراه مامانی و بابایی رفت سر خاک مامان جونش و با مامانش یک فاتحه نثار روح مامان جونش کردند. سه شنبه شب یعنی شب قبل از سال تحویل رفتیم خونه عمه فرشته ... خوب اینجا که می بینید دخملی آماده است تا بره مهمونی ... قربونش برم که دیگه می تونه خوب بایسته... فرداش یعنی روز چهارشنبه عزیزکم صبح بیدار شد اما نزدیکهای ظهر خوابید و تا...
1 فروردين 1392

خونه تکونی...

حلما خانوم امسال اولین سالی هست که در خانه تکانی عید شرکت داره و داره مامانشو کمک میکنه... فداش بشم که فقط کارش خرابکاریه... اما بگم دخملی مامان کلی کمک کرد اما مدل خودش... دخملی فقط از روی وسایل بالا و پایین میرفت...قربونت برم من... بعد از اینکه کلی کار کرد و خسته شد مامانی بهش بستنی داد جیگر طلا هم شروع کرد به خوردن بستنی ... اما !!! اینجوری!!! اول عسلم فکر میکرد که چطور باید نوش جان کند... با دست؟؟؟ با قاشق؟؟؟ یا هردو؟؟؟ نه با دست که نشد.... حالا با قاشق!!!   نه بابا مثل اینکه با قاشق هم نمیشه... هر دوتاش مثل اینکه بهتره... هم قاشق... و هم دست!! اینجوری... ای وای ...
24 اسفند 1391

محیا کوچولو!!! تولدت مبارک...

دیروز 18 اسفند ماه بود و تولد یک سالگی محیای عزیز... محیای نازنین و شیطون بلا تولدت مبارک . حلما کوچولو هم همراه مامانی و بابایی به تولد محیا رفت و تولد دختر عمه اش رو جشن گرفت. وای که چی بگم از این دوتا فسقلی نگذاشتند دو تا عکس درست و حسابی بگیریم ازشون.... 5 نفر صداشون میکردن تا شاید تکون نخورن و به دوربین نگاه کنند تا عکس بگیریم...جاتون خالی که کلی خوش گذشت...کلی خندیدیم از دست این دو تا جوجه... مثلا میخواستن شمع و فوت کنند... همه جارو کیکی کردن...  محیا که میخواست کارخارق العاده بکنه به مناسبت تولدش ... شمع و با دست میخواست خاموش کنه... این محیا خانوم دیروز کلی به ما افتخار داد و کلی نانای کرد...
19 اسفند 1391

عرووووس خانووووم

تعجب نکنید!!!! این عروس خانوم ملوس حلمای مامان هست ... همین چند دقیقه پیش عروس شد و کلی دست دسی کرد و شادی کرد .... قربون صورت ماهت بشم.... بعدش یکم بد اخلاق شد و گریه کرد چون می خواست بره بغل بابایی  و بابا بابا میگفت... اما وقتی که رفت بغل بابایی کلی شاد شد و خندون .... فدای خندیدنت بشم ... وای دندوناشو....   مامانی ایشالا عروس بشی واقعی واقعی ...
16 بهمن 1391

سالروز آغاز امامت امام عاشقان

  قطعه­ گمشده ای از پر پرواز کم است   یازده بار شمردیم و یکی باز کم است   این همه آب که جاری است نه اقیانوس است   عرق شرم زمین است که «سرباز» کم است   یوم­الله نهم ربیع­الاول، سالروز آغاز امامت و خلافت خاتم­الاوصیا، و روز تجدید عهد و پیمان با آن «میثاق مستحکم الهی» مبارک باد. دیروز دخملی مامان همراه مامانی به خونه خاله شکوه رفت برای جشن آغاز امامت حضرت مهدی(ع)  ... بابایی هم شب اومد. کلی خوش گذشت...عسل مامان لباس نو پوشید و مثل ماه شد. ناناز مامان اولش یکم بد اخلاق شده بود وحوصله نداشت اما وقتی که جشن شروع شد و همه دست...
3 بهمن 1391
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به *** حلما*** می باشد