حلماحلما، تا این لحظه: 12 سال و 18 روز سن داره

*** حلما***

قندک

مامانی از بس که توی سایت های مختلف سر میزنه و همش دنبال اینه که ببینه چه چیزی هست که برای دختر نازش مفید باشه و سرگرم کننده که یه روز تبلیغات تئاتر قندک به چشمش خورد و با خاله مائده قرار گذاشت تا علیرضا رو هم بیاره و 4 نفره به تماشای تئاتر رفتیم . علیرضا و حلما خیلی بهشون خوش گذشت و این از هر چیزی برای ما لذت بخش تر بود. ...
20 شهريور 1393

تولد 2 سالگی

خداروشکر میکنم بخاطر حضورت و بخاطر اینکه تورو به ما هدیه داد ... نازنینم تولدت مبارک.. شب تولد حلما همراه مامانی و بابایی به سرزمین عجایب رفت کلی بهش خوش گذشت.. فردای اون شب یعنی روز 11 اردیبهشت ماه که تولد حلما بود بابایی کیک خرید و یه تولد کوچک همراه با مامان جون داشتیم.. اما این تولد 2 سالگی همچنان ادامه داشت چونکه فرداش یعنی 12 اردیبهشت رفتیم به باغ خاله فرزانه و خاله فرزانه هم یه تولد کوچک برای حلما گرفت. ...
20 شهريور 1393

من دیگه بزرگ شدم...

ماشالله به نفسم که دیگه بزرگ شده و مامانی بعد از عید دیگه خیلی راحت بود و حلما با مای بی بی خداحافظی کرده بود... روزهای اول برای اینکه حلمای من عادت کنه که هر وقت دستشویی داشت بگه و جایش رو خیس نکنه مامانی حتی نصف شب هم بلندش میکرد و دستشویی میبردش و اینجا معلوم میشه که این مامانی چه حالی داره که نیمه شب داره از حلمای خوابالو عکس میگیره و فیلم میگیره. حلما دیگه کلی کلمه انگلیسی بلده و دوتا شعر انگلیسی هم بلده اما چند تا شعر فارسی هم بلده که وقتی میخونه دل مامان حسابی ضعف میره...بیشتر اوقات بعداز ظهرها وقتی میرم مهدکودک دنبالش، باید توی حیاط مهد حتما باید سرسره سوار بشه بعدا راه بیفتیم به سمت خونه. کلا مامانی...
20 شهريور 1393

نوروز93

امسال، تحویل سال خونمون بودیم و بعد ازینکه سال تحویل شد و دخمل مامان سال جدید رو با خودش به خونه آورد زودی رفتیم خونه باباجون کاظم... دو روز اول که همش مشغول دیدو بازدید بودیم...حلما آماده است و منتظر که بریم تو ماشین و راه بیفتیم بریم عید دیدنی و.... روز سوم با خاله ها قرار گذاشتیم بریم پارک جاتون خالی کلی هم خوش گذشت. البته هوا کمی هم سرد بود... حلما همراه بقیه بچه ها رفتن برای بازی (تاب و سرسره و...) و روز بعد صبح رفتیم بهشت زهرا چونکه 6 فروردین سالگرد مامان جون حلماست و هر سال حلما اون تاریخ شمال هست و مجبوریم دو روزی زودتر بریم سر خاک م...
20 شهريور 1393

مهدکودک فروغ

حلما از 11 ماهگی به مهد میره و کلی عکس انداخته عکسهای مهد کودک رو تو این پست میذارم تا هر وقت بزرگ شد و به وبلاگش سرزد اینارو ببینه و خاطراتش مرور بشه و شاید هم یادش بمونه... اولین عکسهای حلما که در مهدکودک گرفته شده... عکس شب یلدا... عکسهایی برای عید نوروز حلما و دوستاش اسم دوستاش به قول خودش از ردیف بالا از سمت راست: 1.نفراول که اسمشو نمیدونست 2.آرش 3.نگار 4.علی ردیف پاین از راست: 1.تیام 2.پارسا 3.باربد 4.حلما ...
20 شهريور 1393

خاطرات گذشته 3

یه روزهایی که مامانی تو اداره کار داشت و مجبور بود بمونه و چون چاره دیگه ای هم نداشت با همکاری شدید خاله محدثه البته به قول حلما محثده، حلما خانوم هم با کار در اداره آشنا میشدن ... البته باید دوباره ذکر کنم که واقعا اگر خاله محدثه نبود نگه داشتن حلما کاری بس سخت و دشوار بود... البته باز هم یادآوری کنم که زحمت گرفتن همه این عکسارو خاله محدثه کشیده و مامانی همیشه در فکره که این زحمات و کی جبران کنه؟؟؟؟ و حلما در راه برگشت به خونه در بیشتر این روزها تو بغل خاله محدثه بیهوش میشد از خستگی... توعکس زیر هم حلما و برفها که زیاد میونش با برفها خوب نبود و تا برف میری...
20 شهريور 1393
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به *** حلما*** می باشد