حلماحلما، تا این لحظه: 12 سال و 18 روز سن داره

*** حلما***

ما دوباره برگشتیم.... هوررراااا!!!

1392/8/14 11:43
نویسنده : مامان
678 بازدید
اشتراک گذاری

ما دوباره برگشتیم....

اول از همه حلمای عزیزم مامانی ازت معذرت خواهی میکنه به خاطر این تاخیر چند ماهه که نیومد به وبلاگت سر بزنه و مطلب جدید بذاره.... از وقتی که مامانی رفته سر کار کلی سرش شلوغه و روزهای تعطیل هم فقط به خود حلمای نازنین می تونه رسیدگی کنه .... اما از این به بعد مامانی قول میده که دیگه بد قولی نکنه و زود به زود به وبلاگ نی نی خشگلش سر بزنه و آپدیتش کنه.

دخمل مامان الان دیگه خانومی شده برای خودش و کلی کارها بلده که انجام بده...

تو این چند وقته که گذشته که تقریبا یه 6 ماهی هم شده حلما کلی شیطون بلا شده ... مثلا کلی علاقه داره لباسهای مامانشو بپوشه  از مقنعه گرفته تا تونیک و مانتو .

 

کیف مامانی هم همش دستشه و داره باهاش بازی میکنه. کیف و میندازه رو دوشش و روسری مامانی و سرش میکنه سریع میره سمت در و بای بای میکنه میگه خُده( یعنی خداحافظ)... وای که وقتی اینو میگه من دلم ضعف میره...

تا لباس نو میخریم براش سریع باید بپوشه تنش... الهی قربون ژستت برم...

لباس ورزشی دخملی که توی سیسمونی اش بود اندازه اش شده و دیگه میتونه بپوش...

قربونت برم ورزشکار مامان....

حلمای نازنینم تو این مدت سه باری رفت شمال ... 

این عکس توی جاده فیرزکوه هست اوایل تابستان اما هوا خیلی سرد بود ... دخملی کلی خوشحال بود که بعد دو ماهی که از سرکار رفتن مامان میگذشت سه تایی رفته بودیم مسافرت

دخملی همراه مامانی و بابایی رفته بود بازار روسها برای خرید و گردش ... کلی هم بازی کرد...

دفعه آخر هم که آخرای تابستون بود رفتیم شمال عروسی دعوت بودیم هرچند که حلما کوچولو تو این عروسی بابایی رو کلی اذیت کرد اماکلی هم بهش خوش گذشت...

توی حیاط خونه مادرجون حلما کلی اردک و جوجه هست که حلما تازه دیده بود و اولش کلی تعجب کرد بعدش هم یکم میترسید اما دوست داشت بگیره تو دستش... خلاصه کلی با اردک ها بازی کرد و براشون مثلا به زبون خودش حرف زدو شعر خوند:

تاب تاب اَبازی... خدا منو نندازی... اگه منو میندازی...بغل ماما ....

البته به زبون خود حلما باید خوند که خیلی هم بانمک میخونه تا همینجای شعر هم بیشتر بلد نیست و بقیشو فقط زمزمه میکنه...

......

علاقه دخملی به عینک خیلی زیاده .... مخصوصا عینک بابایی...

توی وسایلش یه عینک برای بازی داره که سعی میکردیم سرشو با او گرم کنیم اما فقط عینک بابایی و میخواد...

جیگر طلا فقط دوست داره بره بالای مبل و بالای اپن آشپزخونه و بالای میز و ... 

کلی وروجک شده همش از همه چیز میره بالا... این جا هم دقیقا بالای مبل نشسته و مثلا مارو میخواد بترسونه یهو خودشو میندازه پایین....

دخملی دیگه علاقه داره خودش کارهاشو بکنه لباس هاشو بپوشه و دربیاره غذا خودش بخوره ... 

البته بگم جیگری مامان ماست و ماکارونی خیلی خیلی دوست داره

که عاقبتش میشه اینایی که دیدید...

یکی دیگه از کارهایی که عشق مامان انجام میده اینه که میخواد مثل ما نماز بخونه .... میگی نه ؟؟؟ نگاه کن...

فقط عسلم وقتی میره سجده دراز میکشه .... قربونت برم الهی

.....

راستی آخر شهریور جشن نامزدی دخترخاله و پسرخاله حلما جون بود.

خاله شکوه مثل همیشه زحمت کشید و بود یه لباس خیلی خشگل برای عسل مامان دوخته بود... این دخمل نازنین که کنار حلما نشسته حسنا خانوم جیگره دختر خاله حلما که هشت ماهی از دخملی کوچکتره.

مامانی موهای دخملی و خودش کوتاه میکنه البته با کلی درد سر اما وقتی موهاش کوتاه میشه چتریهاشو میریزه توی صورتش مامانی دلش غش میره.... کلی نازنین میشه ....

مامانی کلی خوشحاله چون دونه دونه لباسهای توی سیسمونی نی نی داره اندازه اش میشه...

نفس مامان خیلی به تلفن و موبایل علاقه داره تا یه گوشی میبینه برمیداره میذاره در گوشش و میگه: ایووو(الو) بعدش هم کلی به زبون خودش حرف میزنه....

کارهای دیگه که حلمای جون انجام میده :

1. دخملی دیگه هر وقت دستشویی داشته باشه میگه....

2. هر چیزی که ازش میپرسیم اگر جوابش بله هم باشه فقط میگه نه... در صورتی میگه بله که خودشو صدا کنیم ... میگیم حلما میگه: بده(بله)

3.دخملی هر وقت صدای اذان و میشنوه دستشو به حالت دعا میگیره بالا دهنشو تکون میده مثلا داره صلوات میفرسته ... هر وقت هم بهش میگیم دعا کن دستشو بالا میگیره و بعدش میکشه روی صورتش... این کارو با مامانی خیلی انجام داده...

4.مامانی براش شعر میخونه و حلما هم شکلک های تو شعر و اداشو در میاره...

5. تقریبا اعضای بدنش و خوب بلده نشون بده البته وقتی اسمشو میگیم نشون میده...

6.دخملی یه سری حلقه های رنگی داره که با کمک مامانی دیگه میتونه رنگهاشو تشخیص بده ... مثلا مامانی اسم رنگو میگه و جوجه طلایی هم اون حلقه رو پیدا میکنه...

و کلی کارهای دیگه....

دیشب شب اول محرم بود بابایی برای حلما کوچوبو یه سربند یا رقیه (س) خریده بود و حلما خشگل مامان هم سریع گذاشت روی سرش...

تا صدای نوحه از تلویزیون میشنوه سریع شروع میکنه به سینه زدن ...

این هم از 6 ماه گذشته ی نازنینم ....

عشق مامان خیلی دوستت دارم...

 

پسندها (1)

نظرات (4)

مامان محمدسروش
11 آذر 92 14:34
به به چه عجب!!! مامانش از طرف من ببوسیدش و واسش اسفند دود کنید.
مامان
4 تیر 93 19:02
پاکی باران مرا یاد تو انداخت رفیق , تو دلت سبز , لبت سرخ , چراغت روشن , روزگارت شیرین , چرخ روزت چرخان , تو دگر غصه نخور , دعایش با من , تو فقط شاد بمان . وبلاگ قشنگ و پر محتوایی داری . خوشحال میشم از وب های منم بازدید کنی . اگه با تبادل لینک موافقی منو به عنوان وبلاگ هام لینک کن بعد بهم خبر بده لینکت کنم . لطفا نظر فراموش نشه www.metwooo.blogfa.com
تبادل لينک
18 تیر 93 4:04
سلام من زياد به وبلاگت سر ميزنم مطالبت جالبه لطفا بيشتر مطلب بزار چون ميبينم براي وبلاگت زحمت ميکشي اينو هم بهت ميگم برو به اين سايتي که ادرسشو رو گزاشتم و ازش لينک بگير رايگان بازديدت زياد ميشه من گرفتم خوب بود ----
الهام
3 شهریور 93 11:09
شما رو لینک می کنم عزیزم
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به *** حلما*** می باشد